Invisible_Girl

یه دانشجوی داروساز خسته که منتظر ه هرچه زودتر فارغ التحصیل شه و بره دنبال ارزوهاش
یه دختر 23ساله نامرئی که میخواد نشون بده کی هست،چی فکر میکنه،چی میخواد.
یه رفیق بامعرفت که همیشه از دوستاش جلوتر بوده.
کسی که توی زمان ومکان اشتباه متولد شد!

بایگانی
آخرین مطالب
۲۳
مهر

ناراحتم

تمام انگیزه های مثبتی که داشتم از دست دادم

یه وقتهایی فک میکنم که چرا توی دنیام حداقل یه دلخوشی نیست که بهش تکیه کنم

اگرچه همه میگن که رشته خوبی داری درس میخونی،ولی بازم چیزی نیست که هیجان بهم بده،تا فشار خونمم ببره بالا وقلبم به تپش دربیاره

من ناراحتم

اول از همه از اینکه قرار بود اداره ثبت زودترکارهای خونه رو راه بندازه درحالی که الان گفتن 2ماه دیگه

این یعنی این شرایط سخت برام 2ماه دیگه ادامه داره

بیخیال

بیشتر از همه از صمیمی ترین دوستم ناراحتم.کسی که ادعا داشت صمیمی ترین دوست برای هم بودیم ولی از 2ماه پیش رابطمون تغییر کرد.بعد از 5سال برام باورش سخته که دیگه نیست.حداقل کسی که فک میکردم میتونم باهاش حرف بزنم

بعد از عمل بینی اش خیلی تغییر کرد.همش بهم میگفت تو جعبه سیاه منی.تو کسی هستی که من همیشه از بدخبتی هام برات گفتم.درحالی اینطور نبود.ما دوتا دغدغه های مشترک زیادی داشتیم و میخواستم وضعیت خودمون تغییر بدیم.بنظرم کسی که خیلی شاد باشه و احساس خوشبختی کنه،این حس در درونش قرار داره.نه اینکه هروقت میای باهاش بحرفی بهت میگه من خوشبختم.من شاده ام.دیدگاهم نسبت به زندگی تغییر کرده،من الان کلی انگیزه برای زندگیم دارم.خانواده ام کلی ازم حمایت میکنن

نمیفهمم.مگه من ازش انتظار داشتم تااخر عمرش اینطوری باشه؟مگه من وقتی این رشته خوب قبول شدم و حس عالی داشتم.صمیمی ترین دوست دبیرستانم گذاشتم کنار؟حتی خیلی  وقتها از رشته ام بد میگفتم تا حس بدی به اون دست نده که تونستم ارزوی اون دنبال کنم.

بنظرم این حق من  نبود.حق من نبود که اینطوری کنار گذاشته بشم.این نشون میده که خیلی وقتها صمیمی ترین روابط هم میتونن خراب بشن.

روز تولدم خیلی سنگین بهم تبریک گفت.فک کنم وقتشه که دوباره کادوی تولدم پیش خودش نگه داره

این مدل ادمها باید از اطرافیانشون یادگاری داشته باشن تا بفهمن با حرفهاشون و رفتارشون چه بلایی به سر دوستیشون اوردن.الان که فک میکنم که کل زندگیش دنبال انگیزه بود.الان که با دختر عموش مچ شده وبهش انگیزه میده دوستی با من که بعد از فوت مادربزرگم و جریانات دیگه براش صرفی نداره.

دلم خیلی میسوزه برای خودم.الان عملا غیر از خودم،مامانم،هیچ کس دیگه کنارم نیست.

هیچ وقت فک نمیکردم که روزی بخوابم اینطوری یه رابطه  خیلی خوب وصمیمی رو تموم کنم.

البته بازم نمیتونم تمومش کنم.شاید چندماه دیگه از اینستا انفرندش کردم.

اگه قراره کسی بی رحم باشه و راحت همه چیز تموم کنه،اون منم نه اون.

  • spencer hastings
۱۹
مهر
امشب  شب تولدمنه،اما تو نیستی
شمع وستاره باهم؛اما تو نیستی
دوستام همه کنارمند،حتی تو نیستی
بیا بهم تبریک نگو،فقط سکوت کن،اما خودت به جای من
شمع هارو فوت کن
شمع هارو فوت کن

خب بالاخره فردا ساعت 7:40دقیقه میرم توی سن 23سالگی.البته اگه بخوایم دقیق تر حساب کنیم باید زمان شنیدن اولین ضربان قلب رو جشن گرفت نه روز به دنیا اومدن رو.ما خیلی وقت پیش وارد این دنیا شدیم./از 3ماه پیش واسه این روز استرس داشتم ولی خب هفته گذشته با 4تا از همسن و سالام که وارد 23 میشدند رفتم بیرون.خیلی برام جالب بود.وقتی که از کافه زدم بیرون به خودم افتخار کرده ام.یه نفر تو ذهنم فریاد میزد تو خیلی عاقل وباهوشی.ادمهایی که اصرار به پز دادن میکنن.کسایی که تا این سن بزرگترین دستاوردشون به نظر خودشون bfشون.انگار که مثلا بزگترین اتفاق زندگیشون..البته اینها تصورات من نیست.گفته های خودشون.منی که این همه برای خودم ضعف میدیدم تونستم ببینم که سن 23سالگی اونقدر هم ترسناک نیست.چندروز پیش یه کلیپ دیدم که خانم 60ساله از ساحل کوبا تا امریکا 3روز شنا کرد و به همه ارزویی که داشت توی اون سن رسید.اینکه دلت شاد باشه،مهم نیست چه عددی روت برچشب میزنن.اینکه به خودت اهمیت بدی،برای بهتر شدن تلاش کنی وحتی ها ارزو وهدف داشته باشی یعنی خیلی مفید تا الانش زندگی کردی.
هرسال که تولدم میگذشت روزهای تولد کادو خاص واتفاق خاصی برام نمیوفتاد.فک کنم خیلی ها اینطوری بودند.از دوستام که همه همین رو میگن.منم هیچ وقت دلم سورپرایز بزرگ نمیخواست ولی خب حداقلش از خانواده انتظار داشتم که باهام حداقل توی این روز درست رفتار کنن و اهمیت بدن.
یه وقتهایی مامان میاد دم در و چندسوال میپرسه:
کادو میخوای؟ من:نه
کیک میخوای؟من:نه
مهمونی بگیرم؟من:نه
اوکی روز خوبی داشته باشی.
خب من انتظار اینهارو ندارم چون همیشه روز تولدم اونجوری که میخواستم نشد ولی حداقلش اینکه تنها نمونم.
امسال خیلی از دوستام که 20-21سالشون بود استرس داشتند.امسال حتی دیگه بهترین دوستم y هم نیست که بخواد بهم پیامک بزنه
کی گفته که 22سالگی خوبه؟تیلور غلط کرده که اینقدر امیدوارمون کرد.
توی این روز دسته از ادمهایی که ازشون بدم میاد خانم f.این خانم مثل فیسبوک هرسال تاریخ تولدمون به صورت رندمیک تبریک میگه.با اینکه هیچ صمیمیت ندارم ولی دوست دارم که توی محیطی که هستم کسی از این موضوع خبری نداشته باش.از قضا از همون سر صبح که میریم توی اسانسور با صدای بلند جلوی یه مشت عنتر دیگه بهم تبریک میگه.یکی از دلایلی که فیسبوک روهم دی اکتیو کرده ام همین بود.
سال گذاشته واسه روز تولدم گل خریده ام و تا امسال خشکش کرده ام.فک میکردم ک چقدر سال خاصی خواهم داشت.وهرسال که نزدیک تولدم یا ولنتاین میشه به خودم قول میدم که امسال حتما یه bfمیگیرم که تنها نباشم ولی بیشتر از یه ماه که میگذره شرایط و محیط رو میبینم کلا بیخیالش میشم.چرا ادم باید کاری که به وضوح میدونه اشتباه رو انجام بده؟الان انجامش بدم که بعد غصه بخورم؟هرگز
یه وقتهایی اونقدر مشکلات زندگیت زیاده که حداقل دلت میخواد از یه سمتی یه روزی خیالت جمع باشه.دیگه نمیتونم دیواری که بهش تکیه دادم بسپارم دست یه نفر دیگه(تو شرایط موجود)
امسال برخلاف پارسال هیچ حسی ندارم ولی بی وقفه منتظر سال میلادی ام.واسه همین این 3ماه اخر میخوام بیشترین تلاشم کنم که به قول معروف خانم بیانسه (i was here)به خودم ثابت کنم که اینجا بودم وکاری کردم.

۱۲
مهر

 

اخرین بار بین یک خط دو لاین باهم حرکت کردیم

مثل موازی ها

هردومون تو نفرت بودیم،

یه خط داشتیم به اسم" تفاهم

اخرشم که  تیر نفرت زد و..

اون روزهای اخر خیلی حس نزدیکی بهش داشتم

انگار که فکرش میخوندم،

فکرم رو میخوند

تو اوج سکوت حرف نگاهایی ردوبدل میشد

که جای کلمات نمیگرفتن

ما کسی بودیم که از رفتار وهوش،اخلاق هم لذت میبردیم

ولی نمیتونستیم باهم باشیم،نمیتونستیم نزدیک هم باشیم،نمیتونستیم حرفی بزنیم

چون ما ایده ال هم نبودیم

ما به چیزی در عمق وجودمون معتقد بودیم که قرار بود در اینده انکارش کنیم

ما هردو اسیر غرور شدیم.

میتونستیم  حس لمس دست همدیگرو احساس کنیم.

میتونستم گرمایی قهوه ای که میخوریم رو تصور کنیم

میتونستیم ولی نخواستیم

غرور،جهالت،انکار قوی تر از عشق بودند
  • spencer hastings
۱۰
مهر

یک عید دیگه هم اومد

نمیدونم عید برام مفهوم و معنایی نداره.شاید بخاطر اینکه تایم هایی که عید بوده برام اتفاقات بدی افتاده که یاداوریش برام تلخ باشه ولی درکل از مناسبتها اصلا خوشم نمیاد.مناسبت عید قربان عید غدیر عید فطر.واقعا این عیدها و عیدنی ها و تعطیلات دارن به کجا میرن.از همه بدتر مهمون هایی که نخواسته وبالجبار و برحسب احترام ادب بایدبری،به حرفهای خاله زنکی گوش بدی و لبخند بزنی.مثل عروسکی که سالهاست دست یه بچه است ودیگه خسته است.از زمین خوردن از لبخندهای زورکی.یادمه 3سال پیش که درگیر گنکور بودم خونه عمه ام اینها دعوت بودیم.طبق معمول خانمها یه ور اقایون یه ور.خواهر شوهر عمه ام داشت درباره محتویات یخچال عروسشون میحرفید.بدجور حوصله ام سررفته بود.گوشم تیزتر کرده ام دیدم اقایون دارند درباره سوریه و تحریم ،حرفهای سیاسی اقتصادی میحرفیدن.یه ذره جابه جا شده ام گوشام تیز کرده ام که ببینن چی میگن.حرفهاشون برام خیلی جالب بود.خودمم چون اخبار دنبال میکنم،دوست داشتم یه چندتا کامنتی بدم ولی این خواهر شوهر عمه ام هروقت میدید حواسم پرته میزد رو پام که حوست کجاست به من گوش بده.این باعث شد که یه ذره از خودم بخاطر خاله زنک نبودنم ناامید بشم وشاید این مدلها حرفهایی که من خوشم میاد مناسب من یا یه دختر نیست.به گفته مامانم البته

یه بار دیگه هم خونمون مهمونی بود.تو جمع دخترهای فامیل نشسته بودیم.هرکدوم یه مدل پز میدادن.دیدم کناراینها بشینم حرفی هم نزنم اخرش یه چیزی بهم میچسونن تو فامیل پخش میکنن.رفتم با بچه های فامیل که همشون حدود 2-5ساله بودم حرفیدم.از چیزهای مختلف کارتونهای که دیدم واینها.1هفته بعد همین ها تو کل فامیل و دوستاش انداختن که دختردایی (..)خیلی دختر خوبیه و اون شب خیلی بهمون خوش گذشت.این جریان هم باعث شد که یه جور دیگه از خودم ناامید شم که چرا نتونستم با دخترهای لوس فامیل کنار بیام .شاید همینکه بتونم تو چجمعشون فقط حضور داشته باشم میتونست یه نوع مهارت باشه ولی خب من راه راحت تر یعنی بچه ها رو انتخاب کرده ام

بگذریم.داشتم درباره عید میحرفیدم

کلا بنظرم عید و این مدل تعطیلات واسه هرکسی متفاوته.من میدونم عید نوروز سال جدید ،تعطیلات 13روز داریم و قطعا خیلی ها خوشحالند.ولی خب مگه میشه به عادت یه تایم مشخصی از سال شاد بود؟واسه همین که عید نوروز  دوست ندارم.فقط یه روز ازسال اونم برای شروع ،برای استارت زدن به تصمیمات مهم با خوت میتونی داشته باشی که اونم من گذاشتم اول روز میلادی که اونم جشن نمیگیرم.شمع روشن میکنم و دعا میکنم.یا مثلا ولنتاین.روز عشق؟بنظرم نمیشه شاد بود یا جشن گرفت.همه این مناسبتها از روی عادته وتوش هیجان نیست.مثل روز تولد که 10روز دیگه است ودقیقا برام شبیه روز عزاداریمه نه تولد.

بنظرم هرروزی که دلت شاد باشه،هررزوی که هواش افتابی و خنک باشه میتونه برات عید بزرگ باشه.

واسه من بدترین نوع عید عید غدیره.نه بخاطر  عقاید دینی ام.بخاطر اینکه برام سخته به سیدهای متظاهر اطرفم تبریک بگم.در واقع بگم ازشون نفرت دارم.از تظاهر نفرت دارم.از اینکه میبینم لاس میزنه،دختر میبره خونشون،دروغ میگه،خاله زنک بازی داره ولی بازم با افتخار انگار که گروه خونی اش خاص تره یا شادم اوی منفی میاد جلو که بهش تبریک بگم.

یه وقتهایی که میرم دانشگاه و سیدهامون بهمون شیرینی تعارف میکنن،کلاس ترک میکنم و تا چندساعتی میرم جایی که سمتم نیان.نه به خاطر اینکه از همشون نفرت دارم.از اینکه میبینم درحق خودم چه کارهایی کردند،در حق دوستاشون ولی این روز امام زاده وار  رفتار میکنن حالم بهم میخوره.هرکسی مسئول سرنوشت خودشه.کسی هم که سید مثل خیلی های دیگه دست خودش نبوده.اگه بخواد هم میتونه کلا عقایدی که خانوادهاش بذاره کنار ولی اینکه مدعی میشه ازارم میده.اینکه فک میکنن خاصند.یه دونن.یادمه یه روز داخل سرویس بودیم.یه اخوند با پژو از سمت راستمون سبقت گرفت همینکه اومد از کنارمون رد بشه سریع عمامه اش برداشت.کارش تایید نمیکنم ولی حداقل اسم خیلی های دیگه رو خراب نکرد.هرکسی درمقابل چیزی که بهش میدن مخصوصا از سمت وراثت نسبت بهش مسئوله،اگه دوستش نداری بذارش کنار ولی باهاش اینطوری نکن.

خواهشا اول اینکه هرجا میرید مهمونی اول یه زنگ بزنید.این کار نشون ادب شماست.

دوم اینکه تو مهمونی میدونید کسی به غذایی الرژی داره،داد نزنید فلانی من حواسم بهت بود یه غذای دیگه برات درست کرده ام.یه غذای دیگه بذارید جلوش خودش میفهمه

سوم اینکه گور بابای عیدها،دلتون شاد مهم اینه


امیدوارم فردا از این مدل سیدها سمتم نیاد:)))))))))

  • spencer hastings
۰۷
مهر

یه وقتهایی به یه مرحله از زندگیت میرسی که دیگه نمیدونی چیکار کنی،دست تلاش برمیداری و میری روی یکی از صندلی های ورزشگاه میشینی و جنگیدن بقیه رو تماشا میکنی.گوشیت از جیبت درمیاری و از فرد مورد علاقه ات عکس میگیری و یه ذره پاپ کورن میخوری.

یه وقتهای ما ادمها هم اینطوری هستیم.خسته ایم از تلاش کردن،از عرق کردن وکثیف شدن،دلمون یه جای دنج میخواد که استراحت کنیم.یه وقتهایی که تو میدون زندگیت داری بازی میکنی از تجریبات بقیه استفاده میکنی .خانواده و دوستات ولی یه زمانهایی هست که هیچ کس از چیزی که تو داری امتحانش میکنی تجربه نداره.این باعث میشه که احتمال شکستت بیشتر بشه.سرچ میکنی میگردی.بازم اطلاعات درستی بهت نمیدن.با این وجود به خودت اعتماد میکنی و میری داخل زمین.امتیازات خوبی میاری ولی بازم اخرش این تویی که بازنده میدون میشی.وقتی از زمین میای بیرون به خودت میگی که اشکال نداره،پارتی نداشتم،وفت نداشتم،مادرم مریض بود،اولین بارمه

همه اینها میتونه قابل پذیرش بشه .دوباره تمرینات خودت شروع میکنی.هرروز که به روز مسابقه نزدیک تری میشی تلاشت بیشتر میشه تا اینکه روز مسابقه مادرت پانکراتیت میکنه و میره بیمارستان..حالت دگرگونه و صدای اونم پشت تلفن گرفته.نفست تو سینه ات حبس میکنی ومیری داخل زمین.دوباره مثل دفعه قبل خوب ظاهر شدی ولی بازم باختی.فک کن 5سال این جریان خبرهای بعد شب مسابقه ات تکرار بشه

بالاخره  بتونی به جایی که میخوای برسی وهمه این کابوس ها بعد از 5سال تلاش به پایان رسید.حالا اگه انتخاباتی برگذار بشه کی رو انتخاب میکنن؟تویی که مثل تیم والیبال همه بازیهات با تلاش زیاد 25-27باختی یا کسی که تو رفاه کامل روحی و روانی با داشتن سوالات امتحاناتی سر جلسه ظاهر میشده و نتایج خوب هم گرفته؟!هیشکی تلاش رو نمیبینه،هیج کسی عرق ریختن هات تو خلوت،اشکات تو تاریکی نمیبینه.افراد نتیجه براشون مهمه و همینطوری هم قدردانی میشن ولی روانشناسها بهمون میگن که به نتیجه فک نکنید،نکته های مثبت زندگیتون بنویسید تا یادتون نره.

یه ویدیو از مدرسه ارزو ها هست که میگه هیچ وقت تسلیم نشو و همیشه با تمام شرایط تلاشت بکن

اوکی،نه پرابلم،تلاشمون رو میکنیم ولی ایا بنظرتون بعد از این همه تلاش اگه روزی به چیزی که میخواستیم هم رسیدیم همون ادم سابقی میشیم؟با همون احساسات پاک،با همون ذوق؟

من که یه مدتیه زدم تو جاده خاکی برای استراحت.

شما به تلاشتون ادامه بدید.

۰۷
مهر

امروز روی ترازوی ماه تولدم نشستم.نمیدونم دوست دارم با دوستام هنوز دوست باشم یا نه؟نمیدونم دلم قهوه میخواد یا نه؟نمیدونم میخوام ازش انتقام بگیرم یا نه واقعا عاشقش بودم؟نمیدونم حتی دلم میخواد برم بیرون یا نه.حتی نمیدونم اینکه الان دارم نفس میکشم درست یا نه.توی یه نقطه صفر وایستادم.گرینویچ یا صفر کلوین.همه فک میکنن صفر کلوین صفره درحالی که نیست.یه نقطه منفی روی محور ایکس که همه تصمیم میگیرن مبنای پروزه اشون اونجا بذارن.گاهی وقتها منفی بودن میشه مبنای زندگی بقیه

داشتم میفکریدم که من کی هستم و میخوام کی بشم.توی چندماه  زندگی اتفاقات تلخی برام افتاد که امروز فهمیدم که کی هستم..من هیچ کسی نیستم.دوستام میگن خیلی شوخی وبا پسرها زیادی سنگین.مامان میگه تو بهترین دختر دنیایی که شاید اولین واخرین امید باقی مونده تو زندگیم هستی.کسی که خوشحالم حاصل زندگی کردن من و افتخار من.همچنن برخلاف بقیه من براش زیباترین دختر دنیا.بابام فک میکنه که اگه زودتر برم سرکار وبتونم تو دادن بقیه قستهاش کمک کنم دختر خیلی خوبی میشم.

ر.ض فک میکنه که من خیلی خوب صحبت میکنم و اعتماد به نفس یالایی دارم.کسی که ممکنه یه روز بتونه استاد بشه و کنفرانس بده.ازاین جهت شاید راست بگه.با اینکه تو هربار کنفرانس دادن اشتباه میکنم وتمام تنم قبل ارائه میلرزه و تا چندروز هم اثرات عصبیش میمونه ولی بازم دوست دارم اینطوری خودم ازار بدم.

ی.س فک میکنه من جعبه سیاه اشم.اون فک میکنه که الان از بدبختیش گفته بایدباهم دوست بمونه واسه همین که تو چندماه پیش که باهاش حرفیدم چندباری بهم گفته که احساس خوشبختی میکنه و دیگه غمگین نیست.یه جورایی بهم گفت من حالم خوبه و دوست ندارم از حال خراب تو بشنوم با این حال بازم هنوز مدعی که از دوران دبیرستان بهترین دوست منه.

پسرهای کلاسمون نمیدونم دقیقا.یه سری ها فک میکنن دختر خوب وسنگینی هستم.یه سری فک میکنن خشک و نچسب و مغرور.تازگی یکیشون مدعی شده که چرا با همه تو فضای مجازی میلاسم ولی با اون صحبت نمیکنم.

استاد راهنمام دید مثبتی بهم داره.اون یه بار بهم گفت که از چشمام میتونه بخونه که میتونم روزی موفق بشم.فک کنم با این نمراتی که هر ترم میگیرم تا الان حرفش 100باری تو ذهنش پس گرفته.اینها کسایی بودند که تو زندگیم بهم گفتن درباره من چه فکری میکنن.من تا الان نمیدونستم کیه ام ولی امروز حس میکنم حداقل یه ذره به خودم نزدیک شده ام

۰۳
مهر

سلام

بالاخره بعد از مدت طولانی تصیمیم گرفتم که که یه بلاگ برای خودم بزنم

راستش تا چند وقت پیش و از خیلی وقتهای پیش همیشه تو فکر زدن یه بلاگ یا سایت که بتونیم از ته دل حرفهامون بزنیم دوست داشتم راه بندازم.

اخرین باری که حرف دلم زده ام سوتفاهم شد و کلی دردسر.یه بلاگ تو وردپرس  و جاهای دیگه هم درست کرده ام ولی خوشم نیومد.

فضای اینجا جالب تره بنظرم

خب از کجا بگم؟من یه دختر 22ساله هستم که قراره دقیقا 14روز دیگه برم توی 23سالگی.خودمم نفهمیدم که چطور اینقدر از 18سریع به 23سالگی رسیده ام.شاید هم بخاطر استرسیه که از چندماه پیش داشتم.وقتی 7ساله ام بودم معلم کلاس اولمون میگفت میتونی روزی نویسنده موفقی بشی ومن فقط یه پوزخند بهش زده ام چون هیچکسی بهتر از من خودم من رو نمیشناسه.اکثر کسایی که تو یونی یا فضاهای دیگه باهاشون دوستم شاید فقط یه 40%از وجود من دستشون اومده باش و بدونن چه خصوصیاتی دارم ولی خب بازم این دلیل نمیشه که من بتونن بشناسن چون گاهی وقتها خودمم نمیدونم کی داره برام تصمیم میگیره.مشکلی که با اطرافیانم توی این سن دارم اینکه وقتی من بزرگ شده ام چیزهایی مورد پسند جامعه بود که خودم وخانواده ام چندان براش وقتی نذاشته بودیم.تا زمانی که دبیرستان بودیم محبوب همه بودیم.معصوم پاک مهربون وبادرک.با شخصیت و مودب وقتی اومدیم دانشکده ورق برگشت.پروویی لاس جسور بودن،خوش هیکل بودن خوشتیپ بودن همه این ها شد اپشن.نمیدونم ایراد از کجاست