ای نام تو بهترین سر اغاز
سلام
بالاخره بعد از مدت طولانی تصیمیم گرفتم که که یه بلاگ برای خودم بزنم
راستش تا چند وقت پیش و از خیلی وقتهای پیش همیشه تو فکر زدن یه بلاگ یا سایت که بتونیم از ته دل حرفهامون بزنیم دوست داشتم راه بندازم.
اخرین باری که حرف دلم زده ام سوتفاهم شد و کلی دردسر.یه بلاگ تو وردپرس و جاهای دیگه هم درست کرده ام ولی خوشم نیومد.
فضای اینجا جالب تره بنظرم
خب از کجا بگم؟من یه دختر 22ساله هستم که قراره دقیقا 14روز دیگه برم توی 23سالگی.خودمم نفهمیدم که چطور اینقدر از 18سریع به 23سالگی رسیده ام.شاید هم بخاطر استرسیه که از چندماه پیش داشتم.وقتی 7ساله ام بودم معلم کلاس اولمون میگفت میتونی روزی نویسنده موفقی بشی ومن فقط یه پوزخند بهش زده ام چون هیچکسی بهتر از من خودم من رو نمیشناسه.اکثر کسایی که تو یونی یا فضاهای دیگه باهاشون دوستم شاید فقط یه 40%از وجود من دستشون اومده باش و بدونن چه خصوصیاتی دارم ولی خب بازم این دلیل نمیشه که من بتونن بشناسن چون گاهی وقتها خودمم نمیدونم کی داره برام تصمیم میگیره.مشکلی که با اطرافیانم توی این سن دارم اینکه وقتی من بزرگ شده ام چیزهایی مورد پسند جامعه بود که خودم وخانواده ام چندان براش وقتی نذاشته بودیم.تا زمانی که دبیرستان بودیم محبوب همه بودیم.معصوم پاک مهربون وبادرک.با شخصیت و مودب وقتی اومدیم دانشکده ورق برگشت.پروویی لاس جسور بودن،خوش هیکل بودن خوشتیپ بودن همه این ها شد اپشن.نمیدونم ایراد از کجاست
محیطی که ما هم توش زندگی میکردیم ایران بود.مرکز شهر وبالای شهر بود ولی چراطوری عقیده گذاشتن تو ذهنمون که خیلی با جامعه متفاوت بود.اینکه من نخوام با یه پسر پروو رو بدم میشه خجالت میشه عدم اعتماد به نفس.اینکه نخوام خبرچینی بکنم میشه شوت بودند.میشه کسی که بلد نیست امار بقیه رو دربیاره.
گاهی وقتها از خانواده ام دلخور میشم ولی از طرفی بهشون حق هم میدم.اگه قرار باشه روزی خودمون پدر مادر بشیم بچه هامون رو چطورباید بزرگ کنیم؟چه چیزهایی رو باید ملاک زندگیشون قرار بدیم.بدترین سال زندگیم شاید 18سالگیم بود.کلا دوران بلوغ دوران خیلی سخت برای هر نوجوانیه.ولی دوران بلوغ فقط مربوط به بلوغ جسم نیست.بلوغ فکری یه نوع تحول بزرگ تو زندگیه.اینکه توی سن حساس که اینده شغلیمون هم درگیر میکنه بخوای فکرت عوض کنی،بیشتر از هرچیزی شرایط زندگی رو هم برات سخت میکنه.
نمیخوام از اون دوران حرف بزنم،بیشتر دوست دارم این روزها نگاهم به سمت جلو باشه.چون عنوان بلاگم 23هست پس از این بعد تصمیم دارم از 23سالگیم بگم.البته تا الان خیلی از اتفاقات تلخ وشیرین تو زندگیم افتاده ولی چون یاداوریشون ازار میده ترجیح میدم یه شروع خوب دیگه داشته باشم.
امسال با شروع ترم جدید یه برنامه خیلی خوب برای خودم ریخته ام.خیلی دوست داشتم دوباره به فضای مجازی توییتر برگرده ام ولی خب احساس خوبی نسبت به اونجا دارم.دوست دارم جایی باشم که بتونم خوده واقعیم رو نشون بدم.هرکسی که دلش بخواد میتونه بهش نگاه بندازه.مشکل اکثر اطرافیان من اینکه نمیتونن قبولش کنن.چون تصورات خودشون از من دارند واگه رفتاری کنم که با این تصورات نخونه بهشون برمیخوره و شاکی میشن.به قول اون متن ادبی کتاب ادبیات دبیرستان" من این همه نیستم" واقعا.نه لایق فحشیم نه لایق تحسین وتمجدید زیاد.
من چیزی هستم که خودم ازش میگم واسه همینکه که فقط یه سری از دوستام تو دانشگاه من میشناسن و وقتی بقیه درباره ام میشنون متعجب میشن که فلانی اینطوریه؟خب که چی.مهم نیست.امیدوارم حداقل بانوشتن این بلاگ بتونم ادبیاتمم بهتر کنم چون هم خطم افتضاح هم ادبیاتم.
البته از یه دکتر نمیشه بیش از این انتظار داشت :)